اشاره: «در سن ۹۲سالگی، همچنان مشغول کار است»؛ این را بارها دربارۀ او شنیده بودم، اما فرصتِ دیدار و گفتوگو دست نداده بود. با همراهیِ «هادی جلالپور»، هنرمند عکاس و دوست عزیزم، و از طریق جناب «مسعود مصری»، پیشکسوت عکاسی، قرارِ دیدار هماهنگ شد؛ ساعت شش بعدازظهرِ یک روزِ پاییزی، کارگاهِ استاد در خانهاش. کارگاه پُر از مجسمههای ساختهشده و نیمهتمام بود؛ اثرِ دستانِ هنرآفرینِ «محمد هژبر ابراهیمی»؛ متولد ۱۳۰۵ در پاریزِ سیرجان. گفت فرزندانش گفتهاند که خانه را به موزۀ آثارِ پدرشان تبدیل خواهند کرد؛ درود بر پدر و فرزندانش.
پدر در خونسرخ
پدر من در نزدیکیهای سیرجان، در گُدارِ خونسرخ، افسر ژاندارمری بود. در آن سالها، راهزنان به شهرهای کرمان یورش میبردند و مال و اموال مردم را میدزدیدند؛ ازجمله در انار، به خانوادهها حمله کردند، هفتهشت نفر را کشتند و گوشوارههای زنان را از گوشهایشان کشیدند. حاکم کرمان، به ژاندارمریهای سیرجان و رفسنجان دستور داد راهزنان را تعقیب کنند. پدر من، بههمراه تعدادی از همکارانش، در گُدار خونسرخ به تعقیب راهزنان رفتند و با راهزنان درگیر شدند. در هنگام درگیری، همراهان پدرم فرار کردند، اما پدرم به درگیری با راهزنان ادامه داد و بهشدت زخمی شد. پدرم پس از اصابت چندین گلوله به بدنش، سوار بر اسب میشود و به طرف سیرجان حرکت میکند. او در بین راه بیهوش میشود، اما اسب، پدرم را به درِ خانه میرساند. همسایهها پدرم را زخمی و خونی میبینند و درِ خانه را میزنند. پس از آن، مؤسس بیمارستان مرسلین، آقای دکتر دارسنگ، به سیرجان میآید و گلولهها را از بدن پدرم بیرون میآورد، اما پدرم پس از دوسهماه فوت میکند.
در کارگاهِ گچ
دوران کودکیام را در پاریز سیرجان میگذراندم، اما پس از مرگ پدرم، از پاریز به کمالآباد رفسنجان مهاجرت کردیم. در ادامه، بهدلایلی به شهر یزد سفر کردیم. در این شهر، برای امرار معاش خانوادهام، ناچار به کار بودم. برای کارگری، شاگرد یک کارگاه گچفروشی شدم. کارم این بود که خورجینهای پُر از گچِ هفتهشت الاغ را، باید به محلی که میگفتند، میرساندم.
آدمی در سنگ
استادکار گچفروش، سنگتراشی هم میکرد. یکی از بزرگان یزد از استادکار خواسته بود برای همسرش یک هاون بتراشد. او هم یک سنگ مرمر مکعبشکل را که رگههای زیبایی داشت، برای این کار آماده کرده بود. یکروز که از کارگاه بیرون رفت، من بهدلیل بیکاری و تنهایی، به سنگ مکعبشکل نگاه میکردم و شکل سرِ آدمی را در آن میدیدم؛ بنابراین، تیشه را برداشتم و شروع به تراشیدن سنگ کردم و شکل دلخواه خودم را درآوردم؛ اما از ترسِ استادکار، سنگ را پنهان کردم. بر حسب اتفاق، آن بزرگ خانوادۀ مشهور یزد، استاد را میبیند و از او میخواهد هاون را هرچه سریعتر بسازد. استاد به کارگاه آمد و سراغ سنگ را گرفت. درنهایت سنگ را پیدا کرد و خیلی عصبانی شد. آنزمان در اینگونه کارگاهها، خطکشهای آهنی بود؛ استادکار با آن خطکش، بهشدت مرا کتک زد. دستمزدم را هم، که روزانه یکریال بود، نداد و مرا از کارگاهش بیرون کرد.
دیدار با استاد چیتی
من گریهکنان وارد شهر شدم. در خیابان اصلی شهر، یکی از هنرمندان نقاش و مجسمهساز یزد، به نام استاد سیدمهدی چیتی، مغازۀ مسگری داشت. روبهروی مغازۀ استاد چیتی که رسیدم، دیدم چهارپنج کارگر مشغول قلاگریاند و استاد هم یک سهپایۀ نقاشی گذاشته و مشغول کشیدن نقاشی است. من بهجای اینکه کار رقصمانندِ کارگران را نگاه کنم، محو نقاشیکشیدن استاد چیتی شدم. استاد چیتی، از مغازه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، سر و صورتم را پر از خون دید. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «کارگر فلان کارگاه هستم، استاد مرا کتک زده و حتی دستمزدم را نداده است.» پرسید: «الان به چه نگاه میکردی؟» گفتم: «به نقاشیکشیدن شما خیره شده بودم.» استاد چیتی یک چهارپایه آورد و گفت: «اینجا بنشین تا برگردم.» سپس سوار دوچرخه شد و با شتاب رفت. بعد از حدود ۲۰ دقیقه، دیدم استاد چیتی به یک دست دوچرخه و به یک دست گوش استادکار من را گرفته و به طرف مغازه میآید. وقتی به من نزدیک شدند، به استادکار گفت: «از این پسربچه عذرخواهی کن و دستمزد او را هم بده.» برای استادکار، عذرخواهی سخت بود؛ بنابراین، عذرخواهی نکرد و یکریال دستمزدم را هم پرتاب کرد که افتاد در جوی آب که مملو از لجن بود. آقاسیدمهدی چیتی عصبانی شد؛ با مشت به صورت استادکار زد و گفت: «از تو خواستم از این پسربچه عذرخواهی کنی و دستمزد او را هم بدهی!» و در ادامه، از استادکار خواست خودش یکریال را از داخل لجنهای جو پیدا کند. استادکار به سختی وارد جوی پر از لجن شد، یکریال را پیدا کرد و به من داد. آسیدمهدی چیتی، وقتی به سراغ استادکار رفته بود، استادکار، سنگ تراشیدهشده را به او نشان داده بود. پس از رفتن استادکار، آسیدمهدی چیتی که سنگ را دیده بود، مرا تشویق کرد و گفت که در این زمینه استعداد دارم.
در محضر استاد صنعتی
تعریف و تشویقهای استاد چیتی، موجب شد رشتۀ مجسمهسازی را ادامه دهم. در سال ۱۳۱۸، نزد استاد علیاکبر صنعتی به مجسمهسازی مشغول بودم. یکروز استاد چیتی بههمراه آقای مشکینقلم -که ترک بود اما در کرمان ازدواج کرده بود و از شاگردان استاد صنعتی بود- وارد کارگاه شدند. استاد چیتی، وقتی مرا در کارگاه مجسمهسازی استاد صنعتی دید، بسیار خوشحال شد. رابطۀ من با استاد چیتی، همچنان ادامه داشت و به هر شهری که میرفتم، به دیدارم میآمد…
> متن کامل این مطلب را در شماره ۹و۱۰ مجله بخوانید.
> عکس: محمدهادی جلالپور | جنگ هنر مس